حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

نور چشمی

خسته شدم

درسته از پوشک خداحافظی کردی اما تا چند مدت پیش برا پی پی کردن(گلاب به روتون) مشکل داشتیم. یه دفعه داد می زدی مامان خسته شدم و دور خونه می دویدی و حاضر نبودی بری دستشویی هم خنده دار بود هم ناراحت  کننده، بالاخره بغلت می کردم و با کلی نازکشی و قصه می رفتیم دستشویی ولی کمی از کارت رو تو لباست کرده بودی، چون دستشویی رو دوست نداشتی و نگه اش می داشتی هر سه روز یه بار این مشکل ایجاد می شد یعنی خسته می شدی برا ما قانون شده بود توی اون روز جایی نمی رفتیم و کسی نمی یومد تا شما اذیت نشی ولی نگران بودم تا کی می شد مراعات کرد . . . کم کم تو بازی و قصه بهت فهموندیم که وقتی خسته می شی باید بری دستشویی و هرکی هرجا می گفت خسته ام یا کسی می گفت خسته ن...
8 فروردين 1394

دیوی

مدتی هست که هرکاری بهت می گیم مقابله می کنی و انجام نمی دی، انگاری که می خوای خیلی مستقل بشی اونم خیلی ما هم برای اینکه هم تعامل سالمی داشته باشیم و هم اینکه به مقاصدمون برسیم همه چیز رو برعکس می گیم و شما درست انجام می دی. مثل دیوی توی کلاه قرمزی. مثلا وقتی می خوایم غذا رو از بشقابت بخوری می گیم حلما از این بشقاب غذا نخوره ها و تو همه بقاب رو می خوری . یا اینکه بابایی می گه حلما اینجا نخوابه و تو می خوابی. بغضی وقتا خودمون حسابی خنده مون می گیره البته خیلی سعی می کنیم تو این حالتا قرار نگیریم تا حس خوب مقابله به دلت نشینه ببین خانم کوچولو ما رو به چه کاری وا می داری ...
8 فروردين 1394

اسباب کشی

به خواست خدا ما مجبور شدیم به خونه ای که برا سرمایه گذاری پیش خرید کرده بودیم اسباب کشی کنیم. موقع جمع کردن وسایل و کارتون بستن خیلی دوست داشتی کمک کنی می رفتی یه چیز کوچولو مثل لنگ جوراب می گذاشتی توی یه جعبه کوچولو می گفتی مامان اینم ببریم. یا سر کارتون ها رو می گرفتی و می بردی برا جمع کردن اسباب بازی هات که تقریبا با جهاز من برابریی می کرد خیلی استرس داشتم که نکنه ناراحتی کنی ولی برخوردت جالب بود گفتی مامان اسباب بازی ها هم می یاری خونه جدید !!! و هم متعجب گفتم اره بعد تو هرچی جا مونده بود رو می اوردی به همه می گفتی ما داریم می ریم مسافرت خونه جدید هر وسیله ای که کارتون می کردیم با خوشحالی می گفتی اینم می بریم مامان منم م...
23 اسفند 1393

مهمونی

خانم طلا تازگی ها به گزینه های بیرون رفتن شما مهمونی رفتن هم اضافه شده هر روز این جمله رو می گی "مبوله اماده شو بریم ممونی " (محبوبه آماده شو بریم مهمونی) دیروز که از مهمونی رفتن خبری نبود خودت مهمونی گرفتی اونم برای گربه های محل. رفتی از توی کابینت ظرفای پلاستیکی آشپزخونه، همه رو آوردی و تو یه خط صاف چیدی به طوری که من بعدش نایلون ته کابینت رو تکوندم و بعد ظرفا رو چیدم داخلش. بعد می گفتی گربه ها اومدن مهمونی.معرفی هم می کردی. گفتم برم عروسکات هم بیار مهمونی گفتی از گربه می ترسن ...
8 بهمن 1393

برف

رفتیم روستای اسلامیه یزد رو دیدیم خیلی خوشگل بود. بعضی جاها روی زمین برف بود . من و بابایی برف بازی کردیم. تو هم یه مشت برف برداشتی بهت گفتم مامانی برف سرده بزار زمین جواب بانمکی دادی .گفتی : می خوام بیبرم آسیمون پیش مامانش سردشه . حلما جونی تو تاحالا برف باریدن رو ندیدی و من فکر می کردم اصلا برف رو نمی شناسی.
6 بهمن 1393

خداحافظ پوشک

حلما جون یه مرحله دیگه از استقلالت مبارک برا از پوشک گرفتن تو خیلی دغدغه داشتم. خیلی با خودم کلنجار می رفتم نمی خواستم عقب بندازم که زمانش بگذره و هم نمی دونستم تو امادگیش رو داری یا نه. . . یه روز وقتی از امتحان ترم برگشتم دلم رو زدم به دریا بعد از شستن دیگه پوشک نیاوردم و بهت گفتم بزرگ شدی مامانی از این به بعد بیا دستشویی کارت رو انجام بده و تو هم خیلی استقبال کردی و خودت کلی راه نشون داری تا تشویقت کنیم مثلا گفتی اگر بری دستشویی بعدا به خانم بختیاری مربی مهدت می گی من رو ببر دستشویی مثل بقیه بچه ها و کلی چیزای دیگه . . . ازت پرسیدم جایزه چی دوست داری خیلی برات مفهوم نبود که جایزه چیه ولی ماشین و برچسب رو انتخاب کردی. روی فرشا پتو...
6 بهمن 1393

قران

 حلما جون تو خونه سوره توحید رو با هم کار کرده بودیم .من و بابایی اول آیات رو می خوندیم و  تو کلمه های بعدش رو می گفتی .ما هم خوشحال بودیم یه روز که من کلاس بودم بابایی تصمیم می گیره که کمی پیشرفته تر باهات کار کنه  و به جای قل هوا الله . . . فقط می گه قل و تو در جواب به جای احد می گی اعوذ به رب الناس و تا اخر سوره . . . وقتی امدم و متوجه شدم خیلی خوشحال بودم و خیلی متعجب بعدا متوجه شدم توی مهد بچه های بزرگتر که قران می خونن تو یاد میگیری و به غیر این سوره فلق و تبت رو هم بلدی و کلی شعر و چند تا آیه موضوعی مثل احسان به والدین البته خیلی با نمک می خونی حتما صدات رو ضبط می کنم تا بعدا خودت هم کیف کنی . خیلی...
23 آبان 1393

محرم

امسال هم محرم امد و رفت چون  هنوز اقامون 313 یار نداره. امسال از هیئت و سینه زنی بیش تر سر در می یاوردی و توی عالم بچگیت ازش خوشت می یومد بازی هر شبت این بود که یه چیزی شبیه میکروفن دستت بگیری و بخونی و ما سینه بزنیم بعد بدی دست یکی دیگه و اون بخون و تو سینه بزنی. از توی کوچه که دسته عزاداری رد می شد می دوییدی پشت پرده و بیرون رو نگاه می کردی دماغ کوچولوت رو به شیشه سرد می چسبوندی بعدبا اون دماغ سرد و قرمز می یومدی تعریف می کردی ادای طبل یا سنج زدن رو در می یاوردی و می گفتی بوووم بووم . خیلی با دقت نگاه کرده بودی زنجیر زدن برات جالب بود موقع بازی حتی مکث بین بالابردن دست و زدن روی شونه رو رعایت می کردی . تو خونه راه می ...
23 آبان 1393

حاضر جوابی

حاضر جوابی های حلما وقتی باباش رو صدا می کنه و من جواب می دم می گه تو بابایی؟؟  من : اسباب بازیش خراب شده اورده درست کنم حوصله ندارم: بابا می یاد درست می کنه   حلما: مامان تو هم مهندسی؟؟   من:     ...
23 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد