حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

نور چشمی

تشکر

حلما جان امروز بیشتر از روزای دیگه خدا رو شاکرم . این تشکر به خاطر سلامتی شماست خدایا من نمی دونم چطور باید شاکر باشم که بهم بچه سالم دادی خدایا ناسپاسی های من رو به عقل ناقصم ببخش . . . خدایا من به بخشش تو امید دارم و خودت گفتی نا امیدی بزرگترین گناهاست. حلمایی امروز امیر علی، نی نی یکی از دوستای مامانی رو بخاطر ناراحتی قلبی و ریوی مادرزادی تو بیمارستان بستری کردن حلمایی با دل پاک و کوچولوت از خدا براش سلامتی بخواه.  
26 ارديبهشت 1392

سلام

سلام مامانی... خوبی... حدودا هفت ماه برام نوشتی و حالا من می خوام چند خط برات بنویسم... از خودم بگم و از خودت... البته تازه حرف زدن یتد گرفتم .ناراحت نشی اگه خوب بلد نیستم حرف بزنما... این چند خط رو می خوام بنویسم تا فکر نکنی که من نمی فهمم... فکر نکنی که هنوز بچه ام و حالیم نیست..یه موقع فکر نکنی که زحمتات رو یادم میره.... خودم خوب میدونم که هیچ کسی حتی بابایی به انداره تو زحمت منو نمی کشه... آره این چند خط  می نویسم تا این 16، 17 ماهی که از همه بیشتر به تو زحمت دادم رو قدردانی کنم.... خیلی اذیتت کردم...شبا...روزا ... از همون روزای اول بهت زحمت دادم... دستت درد نکنه مامانی... میدونم که نمی تونم جبران کنم... میدونم که با...
11 ارديبهشت 1392

دلم گرفته

خانمی دلم خیلی گرفته از حرف خیلی ها دلگیرم قراره فردا صبح زود بریم یه جای سر سبز کجا رو نمی دونیم  قراره ناهار یه چیز ساده ببریم کمی فارغ از این عالم باشیم تا شاید سبک بشم امیدوارم بهت سخت نگذره من و تو و بابایی سه تایی تنها می ریم شاید هم وقتی بشه که با هم درددل کنیم خدایا تو رو برای همه چیز شکر می کنم تو به من نزدیکی ولی عاجزانه می خوام کاری کنی من ازت دور نشم خدا اشتباهات من از روی نادونی تو که دانایی دستم رو بگیر خدایا خیلی بهت احتیاج دارم . . .   عزیزکم رفتیم اما مختصر و مفید صبحونه رو نزدیک شمشک خوردیم یه جا کنار رودخونه و ناهار رو خونه بودیم چون مامان خیلی کار داشت چون این اتفاقات تو ساعات خواب شما بود خیلی ...
24 فروردين 1392

چند روزه

سلام خانم کوچولو چند روزه خیلی بی تابی می کنی نمی دونم برا دندونته یا چیز دیگه ای شده همش می خوای بغل باشی عزیزکم چی شده خیلی بده که ما زبون تو رو نمی فهمیم اگر امروز و فردا همینطور باشی می برمت دکتر خدای نکرده مریض نباشی . . . کمی با من مهربون تر باش برام سخته. . . همین که ما می خوایم غذا بخوریم تو خودت رو می کشی هر طوریه خودت رو تا سفره می کشی و می خوای به غذاها دست بزنی مامان مجبور می شه یکم از غذای خودت رو بهت بده ولی راضی نمی شی از غذای ما می خوای هر چند الان اینکارا رو می کنی ولی وقتی که باید بخوری نمی خوری .
19 فروردين 1392

رسم دنیا اینه

سلام عزیزکم امروز هفت روز از رفتن مادر بزرگ من به بهشت می گذره، اره کوچولوی من همه رفتنی هستند خدا کنه که عزیز از دنیا بریم مادر بزرگم سنش زیاد بود این روزا هم حالش زیاد خوب نبود خدا می خواست که عزیز بمونه همین که از دست و پا افتاد بردش پیش خودش خدا بیامرزش ما همه برای شادی و عروسی رفته بودیم یزد که این طوری شد حتما حکمتی درش هست که ما بی خبریم راضی هستیم به رضای خدا . . . البته بگم که توی مراسمات شما دست به دست می چرخیدی شما که این چیزا حالیت نمی شه بهت خوش می گذشت تو فامیل مامان خیلی طرفدار داری ها دختر عمه بزرگه مامان هیج نی نی رو بوس نمی کنه ولی شما رو بوسید بعضی ها بچه خودشون رو بغل نمی کنن ولی شما را چرا . . . ولی کوچولو رسم دنیا...
24 اسفند 1391

عشقولانه

سلام گلکم مامانی الان دیگه فرشته ها باید به ما حسودیشون بشه تو الان خیلی خیلی بیشتر به ما می خندی تا اونا عزیزکم موقع شیر خوردن وقتی نگاهمون به هم می افته شما می خندی در حالی که دهنت پره لبات از هم باز می شن انگار کنترل خنده ات رو نداری یا هنوز بلد نیستی قیافه بگیری و زبون کوچولوت هنوز داره تکون تکون می خوره البته ما رو هم مجبور به خنده می کنی، لحظه های شیر خوردن تو لحظه های عشقولانه ای هست حتی وقتی که با غرغر شیر می خوری خیلی هم با نمکه بعضی وقتا هم بازی بازی می چرخی، حرف می زنی، به دیگران گوش می کنی و دوباره می چرخی که شیر بخوری . . . مدام فکر می کنم چه طور این لحظه ها رو ثبت کنم چون خیلی شیرینن می دونم زمان اینا رو از من می گیره ولی ب...
9 دی 1391

3 ماهگی

سلام عزیزکم امروز 3 ماه از تولد بابرکت شما گذشت ، سال پیش تقریبا همین روزا خدا وعده اومدن شما رو به ما داد . یعنی شروع 9 ماه انتظار، انتظار شیرین من و بابایی برا دیدن روی گل فرزندمون انتظار مادر و پدربرزگات برا دیدن نوه دلبندشون و . . .  الان که می نویسم تمام اون روزا مثل یه فیلم جلوی چشمام رد مشه بی بی چک خریدنا،. . . روزی که بابایی جواب ازمایش منو اورد خونه چقدر خوشحال شدیم، خنده ها و خوشحالی مادر جون و مامانی، برق خوشحالی چشمای خاله مرضیه و تبریکای با کمی خجالت دیگران همه اینا به من می گفت مسافر عزیزی تو راه دارم به عزیزی شما کوچولوی من حرف زدن از اون روزا خیلی شیرینه اون اوایل هرچی من می خوردم رو شما دوست نداشتی و من مجبور می ...
29 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد