اسباب کشی
به خواست خدا ما مجبور شدیم به خونه ای که برا سرمایه گذاری پیش خرید کرده بودیم اسباب کشی کنیم.
موقع جمع کردن وسایل و کارتون بستن خیلی دوست داشتی کمک کنی می رفتی یه چیز کوچولو مثل لنگ جوراب می گذاشتی توی یه جعبه کوچولو می گفتی مامان اینم ببریم.
یا سر کارتون ها رو می گرفتی و می بردی
برا جمع کردن اسباب بازی هات که تقریبا با جهاز من برابریی می کرد خیلی استرس داشتم که نکنه ناراحتی کنی ولی برخوردت جالب بود گفتی مامان اسباب بازی ها هم می یاری خونه جدید !!! و هم متعجب گفتم اره بعد تو هرچی جا مونده بود رو می اوردی
به همه می گفتی ما داریم می ریم مسافرت خونه جدید
هر وسیله ای که کارتون می کردیم با خوشحالی می گفتی اینم می بریم مامان منم می گفتم اره و تو خوشحال جیغ می زدی
هر چند وقتمون کم بود و کار سخت ولی با شیرین کاری های تو جالب بود.
اسباب ها رو بار زدیم و رفتیم و من می گفتم تو از خونه مادرجون بیای ببینی خونه خالیه ناراحت می شی ولی وقتی اومدی بی تفاوت بودی ازت پرسیدم حلما پس وسایل کو؟ با عصبانیت و کمی تعجب گفتی خو گذاشتیم کارتون ببریم خونه جدید و من خیلی قانع شدم