حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

نور چشمی

تولد سه سالگی

حلما کوچولو امسال تولدت رو یه ماه زودتر  گرفتیم تقریبا تولد قمریت رو با جوجه ها جشن گرفتیم. خیلی ساده و راحت برگزار کردیم به همه خوش گذشت به خصوص خودت، خیلی هم کادو گرفتی مشین لباسشویی، یخچال، جارو برقی، ماشین شارژی، وسایل گل بازی، یه جفت چکمه، یه خرس بزرگ قرمز، یه خرگوش کوچولو و یه سرسره بزرگ و خوشگل . . .  
13 شهريور 1394

دعا

چند روز پیش بابا با یه نوشابه کوچولو اومد خونه .برا ناهار بهش داده بودن چون کلا نوشابه نمی خوره آورده بود خونه و شما دیدی خواستی بخوری گفتیم نوشابه مال بزرگتراست و تو قانع شدی. چند دقیقه بعد اومدی گفتی :" مامان دعا کن من آمین بگم ."، کمی تعجب کردم و شروع کردم به دعا کردن : " خدایا امام زمان بیاد . . . ".تو گفتی: "  نه مامان دعا کن من بزرگ بشم. " گفتم :" خدایا حلما خانم بزرگ بشه خانم بشه خوشبخت بشه . . . " دوباره اعتراض کردی :" نه مامان دعا کن بزرگ بشم نوشابه بخورم . " من بابا  نوشابه فکر کنم خدا هم می خندید. دو سال و 10 ماهگی ...
10 مرداد 1394

امام رضا

هفته آخر ماه شعبان رفتیم مشهد. صبح ساعت 10 تصمیم گرفتیم و شب ساعت 8 توی قطار بودیم خدا خیلی مهربونه و امام رضا(ع)  واقعا طلبیده بود . این اولین زیارت شما از حرم حضرت رضا (ع) سلام بود. لحظه آخر موقع خداحافظی از حضرت شما انگار نمی تونستی دل بکنی گم شدی ، بین گم شدن و پیدا شدنت یه ربع بیشتر نبود ولی برا من و بابایی چند سال گذشت.     ...
5 مرداد 1394

مهندس کوچولو

حلما خانم شما یکی از اعضا ثابت جلسه های کاری مامان شدی، بعضی از جلسه ها که زیاد رسمی نیست و کسی نیست که از تو مراقبت کنه تو رو با خودم می برم و تو اونجا بازی و شیرین کاری می کنی. وجود شما باعث می شه جلسه ها از حد معمول بیشتر طول بکشه ولی فضا همیشه لطیفه. اینم عکس شما وقتی رفتیم بازدید یه ساختمون     ...
5 مرداد 1394

شعر

حلما خانم این روزا برا خودت شعر می گی مثلا: ماشین برقی                            ماشین برقی عزیزم                               بیا تورو دوست دارم                                           ...
11 خرداد 1394

خامه

یه روز جمعه صبح من و بابایی صبحونه می خوردیم و شما خواب بودید، خامه کم بود چون می دونستم تو دوست داری دلم می خواست بیدار بشی و بخوری ولی نمی شد بیدارت کنم. بد خواب می شدی و بد اخلاق. . . لقمه هام رو که می گرفتم خیلی کم خامه می زدم تا برا تو بمونه یه جوری هم می خواستم بابایی متوجه نشه که به دلش بار بیاد کمی گذشت که دیدم بابایی هم داره همین کار رو می کنه خامه رو بخاطر تو نمی خوره. خیلی تو فکر رفتم دیدم من و بابایی داریم برای تویی که شاید اصلا این رو نخوری فدا کاری می کنیم به نظرت چقدر از زندگیمون رو فدای شاید های تو می کنیم؟! حلمایی ما برای تو خیلی تلاش می کنیم امیدوارم قدردان باشی ...
5 خرداد 1394

روز پدر

بابایی مهربونم روزت مبارک بابایی عزیزم تو یه فرشته ای که من پشتم بهش گرمه، بابایی خیلی دوست دارم وقتی با تو بازی می کنم خیلی بهم خوش می گذره، بزرگ که شدم و سختی های زندگی توانم رو برید یاد این روزا دلم رو گرم می کنه یاد تو و دستای گرمت که فقط لازمه لب تر کنم  تا حمایتم کنی خیلی وقتا هم لازم به لب تر کردن هم نیست. بابایی من از هیچی نمی ترسم نه حالا از اقا گرگه و نه بعدا از دیوای زندگی چون بابای با خدایی مثل تو دارم. بابایی از خدا می خوام تو رو همیشه برا من نگه داره و کمکم کنه همونی که تو می خوای بشم. ...
12 ارديبهشت 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد