حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

نور چشمی

یه خاطره

1392/10/21 22:46
نویسنده : مامانی
192 بازدید
اشتراک گذاری

چند شب پیشتر مادر جون و باباجون از کربلا اومدن و ما رفتیم اونجا پیشوازشون شما که خیلی بهت خوش گذشت. دیگه توی سوغاتی ها داشتی گم می شدی ،چون به ما هم خوش گذشت فرداش هم موندیم نیشخند که مصادف بود با سالگرد عقد مامان و بابا .هورامادر جون به این مناسبت و هم قضای تولد بابا که تو محرم بود و شب اول ربیع و . . . یه کیک خوشگل گرفت. ولی نمی دونم چرا به ادیسون برخورد و برقا رفت حالا تو این تاریکی شما مدام می رفتی اینور و اون ور ما هم دنبالت تو تاریکی می خوردیم به هم . بعد که روشنایی ها و شمع روشن شدن شما هی می گفتی داغه بعد هم شمع ها رو فوت می کردی القصه برای خودت خوشحال بودی و پدر جون هی شمع روشن می کرد و تو فوت می کردی و خوشحال می شدی بالاخره اخر شب خیلی اخر شب برق با بابا هر دو اومدن و ما کیک رو اوردیم و به زور یه عدد سه و یه یک روش گذاشتیم تا بابایی فوت کنه صد البته که شما زرنگی و امان به روشن شدن نمی دادی هنوز کبریت کنار نرفته کبریت بعدی می امد و اخرش هم پیروز شدی همه صبر کردن تا شما شمع رو خاموش کنی شمعها که خیلی خسته بودن داشتن روی کیک وا می رفتن و ما تصمیم گرفیم برشون داریم شما ناراحت شدی و سرت رو انداختی پایین که محکم خورد توی کیک و جلوی سر خوشگلت خوشگلتر و شیرین تر شد قیافه ات خیلی با نمک بود .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان ابوالفضل
22 دی 92 17:56
سلام به به سالگرد عقدتون مبارک انشاالله همیشه خوشبخت باشید خب مامانی یه عکس میگرفتی از این دخمل کیکی خوشمزه تا ماهم میخوردیمش.
مامانی
پاسخ
متاسفانه دوربین دم دست نبود
مامان طهورا عسلی
29 دی 92 17:27
انشاالله کربلا روزی خودت بشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد