حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نور چشمی

تا 15 روزگی

1391/7/17 20:37
نویسنده : مامانی
161 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

حلما جان شما امروز 15 روز از زندگی رو پشت سر گذاشتید 15 طلوع و غروب خورشید رو دیدی (البته بیشتر این اوقات رو خواب بودی)

اتفاقایی که تو این 15 روز گذشت

شما عصر بیست و هشتم شهریور پا به این دنیا گذاشتید و بعد از یک روز در بیمارستان بودنمون بیست و نهم خونه ما رو روشن کردید روز قشنگی بود ، با صدای گریه های بدون اشک شما زندگی جدیدی توی خونمون جاری شده بود.

بابایی توی بیمارستان در گوش شما اذان و اقامه گفت 

 

بابایی جلوی پای ما گوسفند قربونی کرد 

شب مادرجون و آقاجون و عموهات اومدن دیدنت و از فردا من و شما و مامانیت که از یزد برا مراقبت از ما اومده بود، تنها شدیم .مامان هر روز آبگوشت می خورد تا شما بتونید راحت شیر خوشمزه بخورید .

روز ششم بعد از تولدت توی تالار شما برا فامیل رو نمایی شدید، توی یه مهمونی کوچولو خانوادگی همه فامیل با شما آشنا شدند. همه می گفتند، این یه تیکه ماهه و من به خودم می بالیدم .عزیزکم من و بابایی خیلی دوستت داریم.قلب

روز هفتم، شما و مامانی رو بردن حمام البته این حمام رفتن یه کم با بقیه حمام رفتن ها فرق می کرد، فردا شبش هم شما رو بردیم حرم شاه عبدالعزیر حسنی و برات از اونجا یه دستبند کوچولوی طلا یادگاری خردیم. مبارکت باشهقلب

 روز دهم شما تولد آقا امام رضا (ع) بود، راستی می دونی مامان 29 سال پیش همچین روزی دنیا اومده، تازه تو این روز یه اتفاق مهم برا عمو محمد افتاده بعدا خودت می فهمی.لبخند

مامانیت یکشنبه صبح رفت یزد که فرداش بره عتبات پابوس امام های معصوم ما و برامون هم دعا کنه. تو اینقدر کوچولو بودی که راحت تو ساک دستی مامانی جا می شدی، دوست داشتی می رفتی؟ من خیلی دلم می خواد دعا کن با هم بریم.

بابایی یکشنبه که ١٢ روزگی شما باشه تهران موند و ما باهم شما رو بردیم دکتر، که اقا دکتره گفت همه چیز مرتبه .خدا رو شکر.شب هم کفش و کلاه کردیم رفتیم خونه مادر جون. بردن وسایل شما به اندازه یه اسباب کشی وقت برد. وقتی رسیدیم اونجا شب بود مادرجون از صبح منتظر ما بود، اقا جون هم اتاق تو رو با بادکنک و تور تزئین کرده بود، خیلی خوشگل بود.

دوشنبه مادر جون شما رو برد حمام ولی چون خونه سرد بود شما از سرما سیاه شدید شب اقاجون برا شما بخاری گذاشت و من و مادر جون تصمیم گرفتیم شما را دیگه نشوریم تا سردتون نشه اما بگو چی شد ؟متفکر شما شروع کردید به نا ارومی و یه ربع می خوابیدی و با جیغ بیدار می شدی این وضع بود تا شب ،بابایی اومده بود که من یکدفعه گفتم مادر جون بیاد بشوریمش کمی قرمزه و داغه ،انگار آبی بود روی آتیش. جیگرکم ببخشید پاهای کوچولوی شما سوخته بود. عزیزکم ببخشید .  اینم از ١٣ روزگیتون.

چهار شنبه شما کمی سرفه می کردید،این شد که ما تصمیم گرفتیم برگردیم خونه خودمون .

امروزم خونه خودمونیم جیگرکم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان ابوالفضل (ام البنین)
14 مهر 91 16:46
سلام مبارک باشه قدوم این ناز خانمی خیلی ماهه ماشاالله انشاالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه . خدا حفظش کنه براتون خیلی مراقبش باش مامانی


niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد