بوسیدن
بالاخره طلسم شکست
بله خانم طلا مدتی بود که بوسیدن رو یاد گرفته بودی، ولی این بوسه های شیرین فقط مال عروسکات و عکس نی نی ها و هرچی خودت دوست داشتی بود و اصلا به التماس من و بابایی که ما رو هم بوس کن توجهی نمی کردیراستی خیلی دلم می شکست می گفتم ما این همه برات زحمت می کشیم ولی تو از یه بوس دریغ می کنی هر وقت اینطوری می شد به خودم می گفتم خدایا اگر من دل مادر پدرم رو شکستم تو بگذر حلما واقعا ته دلم می لرزید تا . . .
دیشب به زور و ضرب و البته شتم کتاب و قلم منو برداشتی و رفتی منم خودم رو زدیم به گریه هی می اومدی می گفتی ماما یعنی گریه نکن منم می گفتم کتابم رو می خوام و بالاخره شما تسلیم شدی و رفتی کتابم رو اوردی بعد من خندیدم و بغلم رو باز کردم و گفتم بیا بوست کنم (چقده خوب بود الان داره قند تو دلم اب می شه) شما اومدی و من رو بوسیدی بوس که نه بوس بارون کردی بالهام در اومده بود دیگه رو زمین نبودم .
بابا از حسودی قرمز شده بود گفت حلما پس من چی؟ دوییدی رفتی اون رو هم بوس کردی خیلی خوش گذشت انگار قبحش برات ریخته از دیشب ما رو زیاد بوس می کنی .
و الان من بسیار خوشحالم.