چند شب پیش
بنده تا امروز امتحان داشتم و خدا رو شکر فعلا تموم شده و نفس راحت می کشم. یه دو سه هفته ای بود که حلما مدام مامان رو کتاب به دست می دید. اونم عادت کرده بود و با من کتاب دستش می گرفت و بلند بلند می خوند. گاهی هم می یومد کتاب من رو برام می خوند. جالبه بگم که کتاب رو برعکس می گیره و اصرار هم داره که اینطوری درسته و ما اشتباه می کنیم.
چند شب پیش وسط شب بلند شد و شروع به گریه کرد. بغلش کردم و گفتم بیا پیش من بخواب قبول نکرد، قهر کرد رفت پایین تخت و خم شد، سرش رو گذاشت روی تخت و تو اون حالت تقریبا ایستاده خوابید بعد از چند دقیقه بلندش کردم که بزارم سر جاش ، بیدار شد و بی تابی کرد گذاشتمش زمین، قهر کرد و رفت همون جا خوابید. چون پنجره باز بود گفتم شاید خنکتره، اینجا رو دوست داره ،براش بالش اوردم گفتم بیا اینجا بخواب قهر کرد و گریه منم دیگه تسلیم شدم . خودم رو زدم به خواب که خوابم برد. اخه ساعت حدودای 3 بود و منم تا 2 داشتم درس می خونم .بعد از گذشت کمی با صدای "ماما ماما بعون " از خواب بیدار شدم . دیدم رفته صندلی اش رو گذاشته لامپ های پذیرایی رو روشن کرده و کتاب من رو اورده می گه درس بخون . بالاخره مجبور شدم بشینم چند صفحه ای بخونم تا خانم معلم راضی بشه و بیات بغل من تا راه برم و ایشون بخوابن. اصلا کتاب خوابش می یاد و نی نی ها همه خوابن و . . . کار ساز نبود که نبود.