خامه
یه روز جمعه صبح من و بابایی صبحونه می خوردیم و شما خواب بودید، خامه کم بود چون می دونستم تو دوست داری دلم می خواست بیدار بشی و بخوری ولی نمی شد بیدارت کنم. بد خواب می شدی و بد اخلاق. . .
لقمه هام رو که می گرفتم خیلی کم خامه می زدم تا برا تو بمونه یه جوری هم می خواستم بابایی متوجه نشه که به دلش بار بیاد کمی گذشت که دیدم بابایی هم داره همین کار رو می کنه خامه رو بخاطر تو نمی خوره.
خیلی تو فکر رفتم دیدم من و بابایی داریم برای تویی که شاید اصلا این رو نخوری فدا کاری می کنیم به نظرت چقدر از زندگیمون رو فدای شاید های تو می کنیم؟!
حلمایی ما برای تو خیلی تلاش می کنیم امیدوارم قدردان باشی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی