حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نور چشمی

واکسن

1391/9/3 12:46
نویسنده : مامانی
180 بازدید
اشتراک گذاری

اخی مامانی اوخ شدی؟؟؟؟!!!!

از دست بابایی تو همه نوشته هام رو پاک کرد، اونم دوبار، مجبور شدم سه بار این مطلب رو بنویسم.البته یه بارش رو خودش نوشت. از دست بابایی تو من سر به کدوم بیابون بذارم....

بگذریم...

کوچولو چهارشنبه یکم به روز قبل از میلاد بابایی، ما شما رو بردیم خانه بهداشت، ما در حالی وارد اتاق خانم دکتر شدیم که شما در کشاکش شام با پادشاه فهتم به سر می بردید که با قطره تلخ فاج اطفال به دنیا فراخوانده شدید، ولی تلخی از یادت نرفته بود و سر و صورت کوچولوت رو به اشکال مختلفی به هم می پیچیدی که به فرمان خانم دکتر شما رو روی پاهام نشوندم با دستم زانوی راستت رو محکم گرفتم . نامرد با بی اعتنایی تمام سرنگ واکسن رو توی رون کوچولوی تو فرو برد من منتظر جیغ بنفشی در حد لالیگا(این جیغ حدود 8 درجه در مقیاس ریشتر قدرت دارد) بودم و شیشه هایی که می ریزه.اما خانمی شما ما رو بیشتر ازین شرمنده خودش کرد و گریه و بی تابی در حد معمول بود ولی شما فهمیدی که به این آدم بزرگها نمیشه رو داد .چون همون بلای قبلی رو سر اون پات هم در آورد.شما در حال بی تابی بودی که با گرفتن دستورات راهی خونه شدیم.

توی خونه از اینکه نکنه شما تب کنی تب من از شما بیشتر بود. تنها یاور من قطره استامینیفون بود که هر 4 ساعت یکبار خودی نشون می داد شما هم بیشتر خواب بودی، همین اوضاع بود تا ساعت 1 شب که تب آفتابی شد. منم با یاورم حالش رو گرفتم.خدا رو شکر هر دفعه تب کردی یه درجه بیشتر نبود.

الان دو روزه گذشته و شما خوبید.روز اول خیلی نق نق می کردی .انگار می دونستی که نازت خیلی خریدار داره خانمی....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان طهورا عسلی
3 آذر 91 18:17
اوه بابا کی میره این همه راه رو. کم کم پوست کلفت میشید...........
سیما
8 آذر 91 19:17
ای بابا چقدرسخت میگیرید بزرگ میشه یادش میره
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد