3 ماهگی
سلام
عزیزکم امروز 3 ماه از تولد بابرکت شما گذشت ، سال پیش تقریبا همین روزا خدا وعده اومدن شما رو به ما داد . یعنی شروع 9 ماه انتظار، انتظار شیرین من و بابایی برا دیدن روی گل فرزندمون انتظار مادر و پدربرزگات برا دیدن نوه دلبندشون و . . .
الان که می نویسم تمام اون روزا مثل یه فیلم جلوی چشمام رد مشه بی بی چک خریدنا،. . . روزی که بابایی جواب ازمایش منو اورد خونه چقدر خوشحال شدیم، خنده ها و خوشحالی مادر جون و مامانی، برق خوشحالی چشمای خاله مرضیه و تبریکای با کمی خجالت دیگران همه اینا به من می گفت مسافر عزیزی تو راه دارم به عزیزی شما کوچولوی من
حرف زدن از اون روزا خیلی شیرینه اون اوایل هرچی من می خوردم رو شما دوست نداشتی و من مجبور می شدم بر گردونم حالم بد بود ولی می ارزید . . . وای خدای من تکون خوردناش دلم براش تنگ شده با هر تکونت من لبریز از حس خوب مادر شدن می شدم خدایا به هرکی بچه می خواد خوبش رو بده.
یه شب من خیلی حالم بد شد ساعت 10-11 بود زود رفتیم بیمارستان شما از صبح تکون نخورده بودی توی راه تمام مدت من چیزای شیرین و ابمیوه می خوردم ولی از تکون خبری نبود می ترسیدیم خدای ناکرده نکنه دیگه نباشی با این که ته دلم اروم بود بیشتر به خاطر اطمینانی که بابایی می داد ولی خیلی به خدا التماس کردم شما رو از ما نگیره تازه اون وقت بود که فهمیدم چقدر به شما دل بستم و طاقت دوریت رو ندارم. اون شب تا صبح ما بیرون بودیم دکتر و سونو و . . . معلوم شد حالت خوب بوده ولی انگار به خواب سنگینی رفته بودی، راستش رو بگو کوچولو یه جا نشسته بودی به ما می خندیدی شیطونک من.
تو اخرین سونو من صورت گلت رو دیدم خیلی ناز بود همش تصویرش جلوم بود و باهاش حرف می زدم و تصور می کردم شما با لبخند ملیحی حاکی از رضایت منو نگاه می کنی واقعا شبیه الانت بود .
از ته ته ته ته قلبم دوست دارم و از خدا می خوام هیچ وقت منو با شما امتحان نکنه که مردود می شم.