حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نور چشمی

مامانم

1391/11/14 6:49
نویسنده : مامانی
173 بازدید
اشتراک گذاری

دیدی مامانم رو برات اوردم تا حق منو بگیره چی فکر کرده بودی دخمل کوچولو، غریب گیر اورده بودی؟! بله حالا بزرگترم اومده ببینم می تونی مدام بهونه گیری و اذیت می کنی

بله دیگه مامانا از یزد اومده، شما این قدر شیرینی که همه رو می کشی پیش خودت، شما مغزِ بادومی دیگه . . .

چقدر زود گذشت همه خوشی های این دنیا زود گذره مامانم دیشب رفت خاله رو هم برد، وقتی اخرین خداحافظی رو کردیم وسوار قطار شد، دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداشتن دیگه انگار جایی برای برگشتن نداشتم بغض همچین گلوم رو فشار می داد که انگار توی شهر به این بزرگی هوایی برای نفس کشیدن نداشتم حس غربت . . . تهران برام کوچیکه صدام در نمی یاد اگر داد بزنم گوش همه کر می شه و دل همه خاکستر، توی مسیر برگشت خیابونا توی چشمام می شکست و بعد اوار می شد و از روی گونم می ریخت صدای مامان هم از پشت گوشی می لرزید اونم از دوری می ترسید، تلخی رفتن بیش تر و بزرگتر از شوق اومدنشون بود اینطور وقتا انگار چیزی برای از دست دادن ندارم تنها چیزی که مجبورم می کنه برای ادامه این جمله مامانه که می گه منتظرتم تو زود بیا

من تو و بابایی و خیلی ها رو دوست دارم ولی دوری هیچ کسی به اندازه مامانم سخت نیست. البته مامان می گه بعدها دوری شما برام سخت تر می شه . . .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

سیما
14 بهمن 91 15:02
افرین حلماجونی انگارخیلی شیطانی میکنی
مامان طهورا عسلی
16 بهمن 91 21:33
وا....همچین میگه انگار بار اولشه داره از مامانش جدا میشه


هر دفعه که ازشون جدا می شم از خدا می خوام بازم فرصت دیدنشون رو بده حس این که این بار اخره . . .
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد