ببین چقدر عزیزی
سلام حلما کوچولوی من دیروز اقاجونت دلش برا شما تنگ شده بود سر راهش بعد از محل کارش اومد خونه دیدن شما، خدا رو شکر شما بیدار بودید.ببین چقدر دوست دارن اندازه ما.
البته شما تمام دیشب رو بیدار بودید، من تا 3 پابه پای شما نشستم و بعدش بابایی و شما نزدیکای صبح خوابیدید.
امروز هم از ظهر رفتیم پیش مادرجون. بهت خوش گذشت عزیزم؟
این شب بیداری های شما برا ما سخته چون نمی دونیم براتون باید چیکار کنیم. تو روز هم نمی تونم بخوابم الان دو روز و دو شبه که من کمتر از 4 ساعت خوابیدم. عزیزکم
خیلی هم سعی کردیم شما پستونک بخورید ولی قبول نمی کنی تازه گاهی اوقات برای اینکه دهنت نمذاریم استفراغ می کنی مامان از این حالت خیلی می ترسه.از کجا می فهمی با می می فرق داره اخه تا میاریم طرفت واکنش نشون میدی، البته دلم برات می سوزه.
حلما جون دوست دارم بدونم روزا چی تو خواب می بینی گاهی می خندی گاهی گریه می کنی تا وقتی زبون بیای همش از یادت می ره . . .