بالاخره گذشت
سلام
خانم کوچولوی من جیگر من روزای سخت به سختی با بدی ولی بالاخره به خیر و خوشی گذشت و خدا دیگه نیاردشون.
تو چقدر اذیت شدی مدام سرم و دارو خیلی بهت سخت گذشت، اما گذشت.
دو روز اول بعد بیمارستان تعادل نداشتی و موقع راه رفتن زمین می خوردی بعد از هر افتادن نگاه من و بابایی توی هم قفل می شد نگاهی پر از غم و اینکه چی می شه. خدای مهربون همه این نگرانی ها رو تبدیل به شادی کرده الان تو خیلی راحت و سر حالی .
تو این چند روز خیلی از دوستان و اشنایان تماس می گرفتند و با اینکه من حال حرف زدن نداشتم بازم من رو دلداری می دادن خیلی خیلی ازشون ممنونم ولی کوچولو چیزی جز یاد مصیبت امام حسین نمی تونست ارومم کنه هر وقت اشک می یومد تو چشام از یاد خانم رباب و زینب خجالت می کشیدم ولی خدا خوب بهم فهموند که من برای ترک تعلقاتم خیلی خیلی کار دارم و حالا حالا گیر این دنیام تو با دست و دل کوچیک و پاکت برامون دعا کن.
من خیلی خدا رو شکر می کنم و خدا می دونه که چقدر خوشحالم.