حلما کوچولو در یزد
کوچولوی من از وقتی اومدی یزد همه در خونه صف کشیدن شما رو ببینن هر شب مهمونا میان تا شما گوشه چشمی بهشون داشته باشی ولی غافلند از ناز شما . . . تا رونما ندن چشم باز نمی کنید. بیچاره خاله پذیرایی و جمع و جور کردن ها با اونه البته خاله شدن همینه دیگه. البته زن دایی هم خیلی کمک می کنه.
تو مهمونی ها هرکسی سعی می کنه مدت بیشتری شما رو تو دستش نگه داره و باهاتون حرف بزنه .همه سعی می کنن بگن شما شبیه کی هستید بعد از دیگران هم تصدیق می خواهند. هرکسی درباره هوشت، قدت، لباست یه نظری میده و بزرگترهاهم درباره مراقبت از شما منو نصیحت می کنن البته بعضی از این حرفها خیلی به درد بخورن ولی اکثرشون تکراری هستند عزیزکم همه اینها از روی محبته.
و داستان مهمونی همچنان ادامه دارد . . .
دیشب بابایی رفت قم، و از شما دور شد. ولی از من قول گرفته هر روز عکسای خوشگل شما رو براش بفرستم البته این فراغ یار و دلبر قرار نیست بیشتر از یک هفته باشه ولی امان از درد هجران . . .
عزیزکم 26 روز از عمرت رو پشت سر گذاشتی نمی دونم چیزی تونستی ازش برداشت کنی یا نه کوچولوی من انشاء الله عمر با عزت داشته باشی. شما تازه از عالم داخل رحم اومدی و بهتر از ما درک می کنی که تو این دنیا زیاد نمی شه موند دیر یا زود همه می ریم به یه جای بهتر دعا کن دست پر بریم.