حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

نور چشمی

حلما کوچولو در یزد

کوچولوی من از وقتی اومدی یزد همه در خونه صف کشیدن شما رو ببینن هر شب مهمونا میان تا شما  گوشه چشمی بهشون داشته باشی ولی غافلند از ناز شما . . . تا رونما ندن چشم باز نمی کنید.  بیچاره خاله پذیرایی و جمع و جور کردن ها با اونه البته خاله شدن همینه دیگه. البته زن دایی هم خیلی کمک می کنه. تو مهمونی ها هرکسی سعی می کنه مدت بیشتری شما رو تو دستش نگه داره و باهاتون حرف بزنه .همه سعی می کنن بگن شما شبیه کی هستید بعد از دیگران هم تصدیق می خواهند. هرکسی درباره هوشت، قدت، لباست یه نظری میده و بزرگترهاهم درباره مراقبت از شما منو نصیحت می کنن البته بعضی از این حرفها خیلی به درد بخورن ولی اکثرشون تکراری هستند عزیزکم همه اینها از روی محبته. &...
25 مهر 1391

به یزد خوش ومدی

سلام عزیزکم دیروز، طی یک تصمیم گیری سریع و انتهاری عازم یزد شدیم. ساعت 9 صبح بود که بابایی منو بیدار کرد (بگم شما تمام دیشب بیدار بودید و مامانی تا 5 صبح همراه شما شب نشینی داشت)و گفت تماس گرفتن، گفتن باید بره قم جلسه، ما هم از خدا خواسته گفتیم آماده شیم بریم خونه مادر جون، ولی کمی که فکر کردیم دیدیم با بابایی بریم قم به یزد نزدیکتریم اخه ما قرار بود جمعه صبحبریم یزد . پس زود چمدون رو بستیم و راهی شدیم ساعت 2 قم بودیم. بابایی رفت جلسه و ما موندیم شرکتشون، بعدش هم حرکت کردیم به سمت یزد، ساعت یک شب همه اومدن استقبال شما با گل و شیرینی شما قدوم مبارکتون رو به شهر یزد گذاشتید و همه رو خوشحال کردید. الان یزد غرق در شادی و شعف شده. الهی مامان...
21 مهر 1391

ببین چقدر عزیزی

سلام حلما کوچولوی من دیروز اقاجونت دلش برا شما تنگ شده بود سر راهش بعد از محل کارش اومد خونه دیدن شما، خدا رو شکر شما بیدار بودید.ببین چقدر دوست دارن اندازه ما. البته شما تمام دیشب رو بیدار بودید، من تا 3 پابه پای شما نشستم و بعدش بابایی و شما نزدیکای صبح خوابیدید. امروز هم از ظهر رفتیم پیش مادرجون. بهت خوش گذشت عزیزم؟  این شب بیداری های شما برا ما سخته چون نمی دونیم براتون باید چیکار کنیم. تو روز هم نمی تونم بخوابم الان دو روز و دو شبه که من کمتر از 4 ساعت خوابیدم. عزیزکم خیلی هم سعی کردیم شما پستونک بخورید ولی قبول نمی کنی تازه گاهی اوقات برای اینکه دهنت نمذاریم استفراغ می کنی مامان از این حالت خیلی می ترسه.از کجا می فه...
20 مهر 1391

پاکوچولو،دست کوچولو

سلام قربون اون قد و هیکل کوچولوت برم، بنازم قدرت خدا رو. شما واقعا یه مینیاتور کاملی عزیزکم، وقتی از بالا بهت نگاه می منم برام کوچولوتر به نظر میای.     حلما جونم من و بابایی دیروز روی یه خمیر مخصوص از رد پا و دست شما یه تندیس درست کردیم، تا وقتی بزرگ می شی ببینی اولش چقدر بودی، کوچولو و با نمک فدای اون دست و پاهای کوچولوت برم . امروز 20 روزگیتون تموم شد،ولی هنوز ساعات خوابت زیاده و وقتی بیدار می شی غرغر می کنی انگار حوصله ات سر میره. گه گداری یه لبخند کوچولو می زنی البته بیشتر توی خواب دل مامان و بابا برات قنج میره، عزیزم منتظرم بزرگتر بشی به جای فرشته ها به ما لبخند بزنی. دوست دارم.   ...
18 مهر 1391

تا 15 روزگی

سلام حلما جان شما امروز 15 روز از زندگی رو پشت سر گذاشتید 15 طلوع و غروب خورشید رو دیدی (البته بیشتر این اوقات رو خواب بودی) اتفاقایی که تو این 15 روز گذشت شما عصر بیست و هشتم شهریور پا به این دنیا گذاشتید و بعد از یک روز در بیمارستان بودنمون بیست و نهم خونه ما رو روشن کردید روز قشنگی بود ، با صدای گریه های بدون اشک شما زندگی جدیدی توی خونمون جاری شده بود. بابایی توی بیمارستان در گوش شما اذان و اقامه گفت    بابایی جلوی پای ما گوسفند قربونی کرد  شب مادرجون و آقاجون و عموهات اومدن دیدنت و از فردا من و شما و مامانیت که از یزد برا مراقبت از ما اومده بود، تنها شدیم .مامان هر روز آبگوشت می خورد تا ...
17 مهر 1391

تولد...

٩... ١٠.. ١٥.. ٢٠... ٢٧.. ٢٨... بالاخره 28 شهریور 1391 رسید و حلما خانوم تصمیم گرفت پا به این دنیای خاکی بگذاره..البته خوب روزی رو برای اومدن انتخاب کرد... دقیقا سالگرد ازدواج مامان و بابا... بابا و مامانش هم از این هدیه حضرت معصومه خیلی خیلی ممنونیم.. روز تولد حلما خانوم همون روز تولد حضرت فاطمه معصومه و روز دختر بود.خدا قشنگترین هدیه زندگیمونو به ما داد ...یه هدیه بی نهایت قشنگ و بزرگ...
30 شهريور 1391

منتظرتیم

سلام حلما خانم ،کوچولوی مامان و بابا عزیزکم الان 38 هفته و دو روز از بارداری من می گذره و همه هر لحظه منتظر هستند تا شما تصمیم به آمدن بگیرید ،مخصوصا من و بابایی که تو آماده باش کامل هستیم و ثانیه ها رو میشماریم . البته خیالت راحت ما  سعی کردیم به کمک بزرگترها وسایل مورد نیاز شما رو فراهم کنیم. کوچولوی من ،با مشورت دکترم اگر تا سه شنبه 28 شهریور شما نیایید ما میایم سراغتون تا شما نهایتا چهارشنبه پا به این دنیا یگذارید. فکر کنم به خواست خدا و اگر مشکلی پیش نیاد هفته دیگه همین موقع صدای شما تو خونه ما می پیچه البته اگر سر و صدای بقیه بذاره .بی صبرانه دوست دارم ببینمت و بغلت کنم . اینم عکسای اتاق شماست، جیگرکم ...
26 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد