حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

نور چشمی

لغت نامه 3

خانم طلا شما خیلی خوب حرف می زنی و منظورت رو می رسونی ولی بعضی کلمات رو جالب تلفظ می کنی مثلا: بیبسان (با کسر ب دوم ) : بیمارستان بچه خا : بچه ها هنوز "ه" و حروف حلقی رو "خ" تلفظ می کنی خالیبا : طالبی کباب : هم کباب کوبیده و هم ماهی تابه خاخاخو : کاکائو خرخوش :خرگوش هاپو خربه : گربه هر چی رو چهار دست و پا راه می ره هم هاپو یا گربه است مثلا هاپو پلنگ پیداده : پیاده گاهی هم به جای پیاده روی می گه پا برهنه بریم. . . .         ...
12 ارديبهشت 1394

بازی

از دو سال و دو ماهگیت به این ور بازی روزمره ات تو خونه شده نقش بازی مثلا تو می شی مامان و من نی نی و همه کارا و چیزایی که بهت گفتیم و انجام دادیم رو مثل یه فیلم دوباره انجام می دی و گاهی هم که ما یادمون رفته یاد آوری می کنی می گی دختر گلم بیا بریم بیرون دست مامان رو هم بگیر من: چشم مامان حلما: نگو چشم بگو من خودم می یام دستت رو نمی گیرم  من: باشه من دستت رو نمی گیرم  حلما: عزیز من ماشین می یاد می زنه بهت ها من: بیشترین نقشی که بازی می کنی زن دایی هست یه شال می اندازی سرت و می گی من زن دایی هستم و نی نی کیالی هم ابتین می شه البته زن دایی یعنی یه مامان که بچه کوچولو داره نه خود زنداییت برا ما خیلی جال...
6 ارديبهشت 1394

خسته شدم

درسته از پوشک خداحافظی کردی اما تا چند مدت پیش برا پی پی کردن(گلاب به روتون) مشکل داشتیم. یه دفعه داد می زدی مامان خسته شدم و دور خونه می دویدی و حاضر نبودی بری دستشویی هم خنده دار بود هم ناراحت  کننده، بالاخره بغلت می کردم و با کلی نازکشی و قصه می رفتیم دستشویی ولی کمی از کارت رو تو لباست کرده بودی، چون دستشویی رو دوست نداشتی و نگه اش می داشتی هر سه روز یه بار این مشکل ایجاد می شد یعنی خسته می شدی برا ما قانون شده بود توی اون روز جایی نمی رفتیم و کسی نمی یومد تا شما اذیت نشی ولی نگران بودم تا کی می شد مراعات کرد . . . کم کم تو بازی و قصه بهت فهموندیم که وقتی خسته می شی باید بری دستشویی و هرکی هرجا می گفت خسته ام یا کسی می گفت خسته ن...
8 فروردين 1394

دیوی

مدتی هست که هرکاری بهت می گیم مقابله می کنی و انجام نمی دی، انگاری که می خوای خیلی مستقل بشی اونم خیلی ما هم برای اینکه هم تعامل سالمی داشته باشیم و هم اینکه به مقاصدمون برسیم همه چیز رو برعکس می گیم و شما درست انجام می دی. مثل دیوی توی کلاه قرمزی. مثلا وقتی می خوایم غذا رو از بشقابت بخوری می گیم حلما از این بشقاب غذا نخوره ها و تو همه بقاب رو می خوری . یا اینکه بابایی می گه حلما اینجا نخوابه و تو می خوابی. بغضی وقتا خودمون حسابی خنده مون می گیره البته خیلی سعی می کنیم تو این حالتا قرار نگیریم تا حس خوب مقابله به دلت نشینه ببین خانم کوچولو ما رو به چه کاری وا می داری ...
8 فروردين 1394

اسباب کشی

به خواست خدا ما مجبور شدیم به خونه ای که برا سرمایه گذاری پیش خرید کرده بودیم اسباب کشی کنیم. موقع جمع کردن وسایل و کارتون بستن خیلی دوست داشتی کمک کنی می رفتی یه چیز کوچولو مثل لنگ جوراب می گذاشتی توی یه جعبه کوچولو می گفتی مامان اینم ببریم. یا سر کارتون ها رو می گرفتی و می بردی برا جمع کردن اسباب بازی هات که تقریبا با جهاز من برابریی می کرد خیلی استرس داشتم که نکنه ناراحتی کنی ولی برخوردت جالب بود گفتی مامان اسباب بازی ها هم می یاری خونه جدید !!! و هم متعجب گفتم اره بعد تو هرچی جا مونده بود رو می اوردی به همه می گفتی ما داریم می ریم مسافرت خونه جدید هر وسیله ای که کارتون می کردیم با خوشحالی می گفتی اینم می بریم مامان منم م...
23 اسفند 1393

مهمونی

خانم طلا تازگی ها به گزینه های بیرون رفتن شما مهمونی رفتن هم اضافه شده هر روز این جمله رو می گی "مبوله اماده شو بریم ممونی " (محبوبه آماده شو بریم مهمونی) دیروز که از مهمونی رفتن خبری نبود خودت مهمونی گرفتی اونم برای گربه های محل. رفتی از توی کابینت ظرفای پلاستیکی آشپزخونه، همه رو آوردی و تو یه خط صاف چیدی به طوری که من بعدش نایلون ته کابینت رو تکوندم و بعد ظرفا رو چیدم داخلش. بعد می گفتی گربه ها اومدن مهمونی.معرفی هم می کردی. گفتم برم عروسکات هم بیار مهمونی گفتی از گربه می ترسن ...
8 بهمن 1393

برف

رفتیم روستای اسلامیه یزد رو دیدیم خیلی خوشگل بود. بعضی جاها روی زمین برف بود . من و بابایی برف بازی کردیم. تو هم یه مشت برف برداشتی بهت گفتم مامانی برف سرده بزار زمین جواب بانمکی دادی .گفتی : می خوام بیبرم آسیمون پیش مامانش سردشه . حلما جونی تو تاحالا برف باریدن رو ندیدی و من فکر می کردم اصلا برف رو نمی شناسی.
6 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد