حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نور چشمی

واکسن

اخیش واکسن چهار ماهگی هم اومد و رفت امروز با کمی تاخیر البته با هماهنگی پزشکت، واکسن چهار ماهگیت رو زدیم، کوچولو اینا درد دارن ولی برای سلامتی شما مهم هستن. تازه شما دیروز ابروی مامان رو بردی مادر جون که دلش گرفته بود اومد دیدن شما تا با دیدن روی گل تو دلش باز بشه، ولی شما مدام بی تابی کردی مادرجون گفت با این دختر بزرگ کردنت، نمی دونم چرا بعضی وقتا جن می گیرت و اینجوری می کنی. چند روزه از دستت خیلی می خندیم با لبات کارای عجیب غریب می کنی دهنت رو پر از هوا می کنی و بعد مثل یه بادبادک می ترکی وقتی باهات قایم باشک بازی می کنیم خیلی می خندی یعنی قهقهه می زنی البته وقتی مامان جلوت غش می ره از خنده تو هم کمی قهقهه می زنه البته من از شما بیش ...
5 بهمن 1391

تازگی ها

سلاl کوچولو تازگی ها این قدر شیطون شدی که نگو، هر چی بهت می دیم سریع می بری سمت دهنت دستات رو با شتاب می خوری تازه پاهات رو می گیری و می بری سمت دهانت کوچولوی من خودت رو برامون لوس می کنی و صورتت رو لای دستات قایم می کنی زود از بازی با عروسکات خسته می شی دلت می خواد مدام پیشت باشیم من که جلوت وایمستم شروع به ذوق کردن می کنی روزا باید جلوت رژه برم تا شما راضی بشی اخه کوچولو من کارای دیگه هم دارم . . . قربون خنده ات   دستت خوشمزه است؟   ...
2 بهمن 1391

چهار ماهگی

کوچولوی قشنگ من 4 ماه گذشت ولی حس من این نیست اینه که انگار تو همیشه بودی انگار سالهاست که کنارمونی انگار توی همه خاطراتم هستی بعضی وقتا فکر می کنم از بچگی با من بودی هم بازیم بودی ولی تو کوچولوی منی که به لطف خداوند من دارم بزرگ شدنت رو می بینم از ته ته ته قلبم دعا می کنم خوشبخت شدنت رو ببینم اون موقع هست که حس می کنم کارم تمومشده و به سرانجام رسیده من این حس زیبای سبکی رو توی لحظه دنیا اومدن تو تجربه کردم خیلی حس قشنگیه. عزیزکم هر روز قیافه تو تغییر می کنه الان با عکسای قبلت خیلی فرق داری احساس منم نسبت به تو فرق می کنه هر روز عمیق تر می شه بزرگ تر و محکم تر کوچولو مشخصه که الان رفتار هات هم با تشخیص خودته نه غریزه به همین علت لبخندات و ...
30 دی 1391

لالا لالا لالایی

عزیزکم کوچولوی من وقتی که خوابت بیاد دیگه دین و ایمون نداری باید خوابت کنیم من هم سعی میکنم اطاعت امر کنم ولی بخت با ما یار نیست دیگه وقتی صدای تو برای خوابیدن بلند می شه شیر نمی خوری و غر غر می کنی ولی کوچولوی من شما با میک زدن اروم می شی و خوابت می بره ولی کو گوش شنوا وقتی کنارت می خوابم یا بلندت می کنم و راه می برمت یا روی پام تکونت می دم همه اتفاقی می افته که پلکای شما به هم نرسه یکدفعه تلفن زنگ می زنه، دماغ مامان می خاره، کار اضطراری پیش میاد، غذا سر میره، صدای زنگ خونه در میاد، بوی کتری بلندمیشه، صدای دزد گیر ماشین تو کوچه قطع نمی شه، یکدفعه میوه فروش و نون خشکی میان، بابا عطسه اش می گیره، تمام کارای مهم یادم میاد، . . . القصه شما نم...
12 دی 1391

زمستون

سلام هوا سرده نه هوای دل و خونه ما هوای بیرون پنجره عزیزم من از زمستون فقط برفش رو دوست دارم شما الان نمی دونید برف بازی چه خوبه تازه وقتی برف میاد همه بچه ها خوشحال می شن چون یه پله به تعطیلی مدرسه نزدیک می شن البته فکر کنم هم سن و سالای تو از تعطیلی خوششون نیاد چون توی خونه ها هم بازی ندارن و مدرسه بهترین جا برای بازیه . . . چند مدت پیش برف اومد خیلی ها اولین روز برفی شما رو تبریک گفتند از جمله خاله بنفشه(دوست دبیرستان مامان) ولی اونقدر نبود که بشینه و ما آدم برفی درست کنیم. ولی شما برا این روزای سرد مجهزیه می گی نه نگاه کن . . .   برفک   برفک عزیزم این اولین بافتنی مامان برای شما بود، وقتی هنوز توی دلم تک...
11 دی 1391

این روزا . . .

سلام دخترکم الان شما داره 12 هفته تون تموم می شه کوچولوی من این روزا بعضی وقتا دو دستت رو باهم می کنی دهنت و چنان صدار ملچ ملوچی راه می اندازی که ادم هوس می کنه دستتخوره رو بخوره ببینه چه مزه ای هست . . . راستی صداها و اواهای خاصی از خودت در میاری انگار دایره لغاتت غنی تر شده راستی تا حالا دو بار بلند خندیدی خیلی جالب بود و هیجان انگیز دوست دارم. راستی بابایی لباس قهوه ای که تو عکس بچگیهاش تنش بوده رو پیدا کرده و از تو با اون عکس گرفته و مدعی هست تو شبیه اونی باشه دلشو نشکونیم بابای خیلی مهربونیه . ...
25 آذر 1391

مسافرت

آ ب زنید راه را هین که نگار می‌رسد                                        مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد                                                       ...
10 آذر 1391

هیات

سلام کوچولوی من شما رو بعضی وقتا این جوری می بردیم هیات و مراسم عزاداری آقا امام حسین البته چون هوا سرد بود و ما توی خیابان می نشستیم شما رو توی پتو می پیچیدم خدا رو شکر سرما نخوردید عزیزکم شما خیلی مستمع خوب و با ادبی بودی حین مراسم و روزه یا می خوابیدی یا خیلی اروم اطراف رو نگاه می کردی دیدن جاهای جدید رو خیلی دوست داری.   سر بند یا زهرا رو اقاجونم برام اورده     راستی مامان با پارچه مشکی که مادر جون داده هم برات لباس سیاه درست کرده بود بعدا عکسش رو برات می زارم ...
10 آذر 1391

چِقَه خَشُکی

سلام جِگَرُکِ من چِقَه تو خَشُکی، نِشکِت شَم قَناری باکِت نباشه من هَمَش بیخُکِتَم تا وقتی گُنده شی و وَخیزی دَسُکِت رو می گیرم و وایمِستونَمِت نَمِلَم اُو تو دِلِت تَکون بُخوره تو چوری آ بی بی هستی و جُغُوتُوک آق بابایی خاله دورت بِگرده نازت شَم خیلی خو دوسِت مِدارَم . وقتی مُوخوام بُخُسبونَمِت عَین کُلوخُک چَش دار نِگاه مُکنی ناز اون چَشات شَم حِلمُک من.                                         (چهار شنبه 1 آذر) اینم ...
9 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد