حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

نور چشمی

عیدی که گذشت

سلام خانم طلا توی عید سر مامانی خیلی شلوغ بود اولش رفتیم یزد سال تحویل اونجا بودیم دید و بازدید عید و بعد تهران دوباره دید و بازدید فامیل بابایی که هنوز تموم نشده چون بعضی ها مسافرت بودن قرار شد بعد از 13 بریم که مصادف شد با واکسن 6 ماهگی شما خیلی درد سر کشیدیم تب شما پایین نمی یومد مامانی هم مریض شده بود نمی تونست ازت مراقبت کنه بیچاره بابایی پرستار 2 تا مریض بود سخت گذشت صبحانه و ناهار شاممون یکی شده بود ولی خدا رو شکر گذشت . راستی شما کلی عیدی گرفتی از بین این عیدی ها یکیش خیلی جالبه یه دست لحاف دشک دستدوز اقاجون برا عروسکت که بعدا باهاش بازی کنی. مامان برات یه النگوی طلا خریده از طرف مامانیت هم یه شمش طلا گرفت &nb...
16 فروردين 1392

احوالات شما

سلام خانمی این اولین عید سال نو شما بود و اولین عیدی ها البته ما امسال عزا دار بودیم زیاد عید دیدنی نرفتیم ولی قراره با عیدی هایی که جمع کردی برات یه گوشواره بخریم انشاءالله مبارکت باشه. شما این روزا برا سینه خیز رفتن اماده می شید به راحتی می غلتی روی سینه و دستت هم که قبلا زیرت گیر می کرد رو به راحتی در می یاری ولی هنوز نمی تونی شکمت رو از زمین جدا کنی و فقط دست و پا می زنی البته اگر چیزی رو بخوای برداری خودت رو روی زمین می کشی تا بهش برسی جابجاییت در حالت تاق باز بیشتره خودت رو شکل یه پل می کنی و با فشار کف پاهات خودت رو به سمت عقب پرتاب می کنی این حرکت رو بیش تر وقتی ناراحتی و می خوای از زیر شیر خوردن در بری انجام می دی توی...
5 فروردين 1392

مادر جون

سلام امروز 2 فروردین تولد مادر جونه انشاءالله 120 ساله بشه مادر جون گفته بود دیگه برا بزرگتر ها تولد نگیریم فقط تولد شما خانم کوچولو رو جشن بگیریم ولی من دلم نیومد از اینجا می گم تولدتون مبارک                                                                            ...
2 فروردين 1392

سال نو مبارک

سلام تفلد عید شما مبارک خانم طلا بهار از راه رسید و سال نو هم شروع شد با اومدن این بهار شش ماه از زندگی زیبای تو هم گذشت. اشاءالله صدو بیستمین بهار زندگیتو جشن بگیری قیافه ات کنار هفت سین خیلی دیدنی بود عزیزکم. خدایا   حول حلنا الی احسن الحال    (این کامل ترین دعایی هست که لحظه سال تحویل می شه کرد)   این تقرییا بهترین عکس اتلیه شماست      عید همه مبارک   خیلی گفتنی دارم که الان وقت نیست بازم میام . . . ...
2 فروردين 1392

غذا خوردن

سلام عزیزم اول از همه بگم تازگیها خیلی اذیت می کنی فدات بشم می دونم بخشی از شخصیت مستقل شما داره شکل می گره ولی مامانی ما هم یه کارایی به غیر شما داریم . قربون او ن دهن بی دندونت روزی که اقای دکتر گفت شما می تونید غذا بخورید من خیلی خوشحال شدم با مامانیت در میون گذاشتم و گفتن حالا باید کم کم به شما غذا بیدیم. اولش برای چند روز یه قاشق چای خوری پودر بادوم رو تو دو قاشق آب جوش می ریختم و می گذاشتم یه کناری بعد یه ساعت کلی روش روغن جمع می شد اون اب رو به اندازه یه قاشق چای خوری می ریختم دهنت شما هم قورت می دادی بعد از چند روز به این مخلوط یه قاشق چای خوری ارد برنج اضافه شد و با کمی حرارت یکم حریره شد و شما میل می کردید. موقعی که می گزارم ده...
10 اسفند 1391

بزرگ شدی

خانم طلا 5 ماهگی مبارک خانمی مامان شما رو برا معاینه 5 ماهگی برد پیش اقای دکتر ایشون هم تشخیص دادن ما به شما روزی یه وعده غذای کمکی بدیم مثل حریره بادوم و فرنی اخی خیلی دوست دارم بهت غذا بدم بعدا شرح غذا خوردنت رو می نویسم ...
2 اسفند 1391

گی گی

سلام جیگرکم خانم طلا شما داری کم کم برا حرف زدن اماده می شی الان هم به زبان خودت حرف می زنی مثلا وقتی خوشحالی می گی « گی گی گی . . »یا « غغغغغ غغغغغ . . . » و وقتی ناراحتی از «م مم ما» استفاده می کنی. وقتی حوصله ات سر رفته یه چیزی شبیه هی میگی و . . راه های جدیدی برای فرار از قطره خوردن پیدا کردی مثل غرغره کردن و بیرون پاشیدن اون. با بدنت پل می سازی یعنی که منو بلندم کنید  گاهی پاهات رو به جایی حایل می کنی و می خزی جلو وقتی که درازکشیدی و دستت رو می گیریم خودت رو از زمین می کنی و می شینی ولی فکر کنم خیلی بهت فشار بیاد. قبلا از اینکه بالا پایین بندازنت می ترسیدی ولی الان قهقهه می ...
24 بهمن 1391

حمام

خانم کوچولو شیطون شدی ها قبلاها که حمامت می کردیم، ساکت و اروم بودی فقط خودت رو سفت می کردی و دستات رو مشت. گه گداری هم لبه تشت رو محکم می گرفتی. من عاشق این کارت بودم، ولی این دوبار اخری خیلی کولی بازی در اوردی مدام گریه کردی. چرا عزیزم! من خوشحال بودم شما اب بازی دوست داری، ولی اشکال نداره به حموم علاقمندت می کنم. می دونی از حمام میای چه شکلی می شی ؟؟؟ با نمک می شی   خیسی عزیزم       ...
15 بهمن 1391

مامانم

دیدی مامانم رو برات اوردم تا حق منو بگیره چی فکر کرده بودی دخمل کوچولو، غریب گیر اورده بودی؟! بله حالا بزرگترم اومده ببینم می تونی مدام بهونه گیری و اذیت می کنی بله دیگه مامانا از یزد اومده، شما این قدر شیرینی که همه رو می کشی پیش خودت، شما مغزِ بادومی دیگه . . . چقدر زود گذشت همه خوشی های این دنیا زود گذره مامانم دیشب رفت خاله رو هم برد، وقتی اخرین خداحافظی رو کردیم وسوار قطار شد، دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداشتن دیگه انگار جایی برای برگشتن نداشتم بغض همچین گلوم رو فشار می داد که انگار توی شهر به این بزرگی هوایی برای نفس کشیدن نداشتم حس غربت . . . تهران برام کوچیکه صدام در نمی یاد اگر داد بزنم گوش همه کر می شه و دل همه خاکستر، توی مسیر بر...
14 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد