حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

نور چشمی

از شیر گرفتن

حلما خانم من، کوچولوی من، شما دیگه بزرگ شدی و باید وارد یه مرحله دیگه از زندگی بشی تو کم کم وابستگی هات رو باید از ما کم کنی و مستقل بشی این اولینش نبود قبلا راه رفتن رو یاد گرفتی و برای جابجایی به یزرگترا نیاز نداشتی حالا هم باید با شیر خوردن خداحافظی کنی تا برای خوابیدن و انرژی داشتن نیازی به ما نداشته باشی. عزیزکم خیلی خوب با این موضوع کنار اومدی اینقدر همکاریت زیاد بود زیاد زیاد زیاد. . اونقدر که حس می کردم خوابه. همه می گفتن مرحله سختی هست هم تو اذیت می شی و هم من، خیلی خودم رو اماده کرده بودم سعی کردم وقتی باشه که از هم لحاظ اعصاب و وقت بازی و اشپزی های مدام داشته باشم ولی دختر گلم همه این ناراحتی ها و استرس رو خیلی سریع از دل من...
18 ارديبهشت 1393

عتبات

   حلما خانم فردا با مامان و باباش عازم عراقه کشوری که توی سینه اش چند عزیز شیعه دفنه، کربلا  و نجف و کوفه و داستان های پشتش . . .    تا چند مدت پیش که اسمشون می یومد دلم هوایی می شد و لی خواب رفتن هم نمی دیدم. ولی   الان اگر عمری باقی باشه در یک قدمی این قبور مقدسیم.   حلما جون شاید این سفر روزی تو بوده که  به واسطه پاکیت ما هم راهی شدیم خدا جونم کمک کن درک کنم محضر چه بزرگایی می رم . از همه دوستان طلب حلالیت دارم و التماس دعا که دست پر برگردیم. ...
24 فروردين 1393

لالایی

-حلما نی نی خوابش می یاد؟ عروسک رو می گیره بالا و صورتش رو می کنه توی صورتش و بلند می پرسه لالا ؟ لالا؟  البته انقدر بلند هست که اگر بیچاره جان داشت خواب از سرش می پردید و بعر سرش رو تکون می ده و پاهاش رو دراز می کنه و می زاردشروی پا و تکونش می ده و می خونه   لالا بیا لالا بیا    بعد از مدتی می پرسم نمی خوابه اذیت می کنه جواب می ده نه یعنی بله و نی نی  رو به صورت می خوابونه روی پاش و می زنه پشتش بازم می پرسم نمی خوابه اذیت می کنه بلند می شه می ره یه پارچه میاره و می اندازه روی صورت نی نی و پاهاش رو تکون می ده کمی می گذره بلندش می کنه و می پرسه ابه؟ ابه؟ و به من می گه ماما ابه بهش اب ...
21 فروردين 1393

شعر خوندن

حلما خانم بعضی از شعر هارو یاد گرفته و می خونه مثلاا موقع نقاشی : چش چش (چشم چشم)         ابو (دو ابرو)         بیبی (دماغ و دهن)       ار (یه گردو) با باباش اینجوری  می خونه (بابا) عمو زنجیر باف           (حلما) بله    همرا با تشدید روی لام و حرکت کسره (بابا) زنجیر منو بافتی           (حلما)  بله (بابا) پشت کوه انداختی      (حلما)  بله (بابا ) با با اومده                   (حلما)  با با بیا (بابا)چی چی اورده  ...
15 فروردين 1393

سرلاک

سلام گل گل من چند روز پیش توی اشپزخانه قوطی سرلاک رو دیدی و گفتی " به به " منم گفتم اره و بعدش گقتی "به به هام هام " و مدام دستت رو می بردی توی دهنت منم بعد از اینکه مطمئن شدم هنوز تاریخ داره  کمی رو با اب جوشیده قاطی کردم و اوردم تا بخوری اولین قاشق رو با میل و اشتیاق خوردی ولی قاشق دوم رو تا گذاشتم دهنت شروع کردی به نحسی و گریه اونم خیلی زیاد هر چی تو دهنت بود رو ریختی بیرون و با یه ذره ای که روی زبونت بود هم مشکل داشتی بالاخره . . . من رو هم عصبانی کرده بودی و اروم نمی شدی گفتم مامانی گلم گفتی به به من دادم و تو داد می زدی "نه  مو به به " گفتم بیا بریم به به بدم همینطور که گریه می کردی دستم رو گرفتی بردی کنار کابنتی ک...
9 اسفند 1392

بیبی

حلما خانم سلام چند روز پیش یه کتابچه از این تبلیغاتی ها دادم دستت تا به کارام برسم که هنوز دور نشده بودم مثل جوجه اردک اومدی پیشم و هی گفتی ما ما منم گفتم مامان بشین کتاب بخون من الان می یام ولی شما سمج بودی و من نشستم کنارت شما هم یه عکس از تو کتاب نشون دادی گفتی بیبی قربونت برم اون عکس بینی بود که برای تبلیغ یه پزشک جراح چاپ شده بود من خیلی ذوق کردم نشتم کنارت وعکسای کتاب رو ازت پرسیدم و شما به زبون خودت جواب می دادی گلم من اصلا اجزاء صورت رو باهات کار نکرده بودم خودت یاد گرفته بودی البته اون روز من به کارام نرسیدم ولی شما به نیت دلت رسیدی گلم . . .
22 بهمن 1392

یه خاطره

چند شب پیشتر مادر جون و باباجون از کربلا اومدن و ما رفتیم اونجا پیشوازشون شما که خیلی بهت خوش گذشت. دیگه توی سوغاتی ها داشتی گم می شدی ،چون به ما هم خوش گذشت فرداش هم موندیم   که مصادف بود با سالگرد عقد مامان و بابا . مادر جون به این مناسبت و هم قضای تولد بابا که تو محرم بود و شب اول ربیع و . . . یه کیک خوشگل گرفت. ولی نمی دونم چرا به ادیسون برخورد و برقا رفت حالا تو این تاریکی شما مدام می رفتی اینور و اون ور ما هم دنبالت تو تاریکی می خوردیم به هم . بعد که روشنایی ها و شمع روشن شدن شما هی می گفتی داغه بعد هم شمع ها رو فوت می کردی القصه برای خودت خوشحال بودی و پدر جون هی شمع روشن می کرد و تو فوت می کردی و خوشحال می شدی بالاخره اخر ش...
21 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد