حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

نور چشمی

لالا لالا لالایی

عزیزکم کوچولوی من وقتی که خوابت بیاد دیگه دین و ایمون نداری باید خوابت کنیم من هم سعی میکنم اطاعت امر کنم ولی بخت با ما یار نیست دیگه وقتی صدای تو برای خوابیدن بلند می شه شیر نمی خوری و غر غر می کنی ولی کوچولوی من شما با میک زدن اروم می شی و خوابت می بره ولی کو گوش شنوا وقتی کنارت می خوابم یا بلندت می کنم و راه می برمت یا روی پام تکونت می دم همه اتفاقی می افته که پلکای شما به هم نرسه یکدفعه تلفن زنگ می زنه، دماغ مامان می خاره، کار اضطراری پیش میاد، غذا سر میره، صدای زنگ خونه در میاد، بوی کتری بلندمیشه، صدای دزد گیر ماشین تو کوچه قطع نمی شه، یکدفعه میوه فروش و نون خشکی میان، بابا عطسه اش می گیره، تمام کارای مهم یادم میاد، . . . القصه شما نم...
12 دی 1391

زمستون

سلام هوا سرده نه هوای دل و خونه ما هوای بیرون پنجره عزیزم من از زمستون فقط برفش رو دوست دارم شما الان نمی دونید برف بازی چه خوبه تازه وقتی برف میاد همه بچه ها خوشحال می شن چون یه پله به تعطیلی مدرسه نزدیک می شن البته فکر کنم هم سن و سالای تو از تعطیلی خوششون نیاد چون توی خونه ها هم بازی ندارن و مدرسه بهترین جا برای بازیه . . . چند مدت پیش برف اومد خیلی ها اولین روز برفی شما رو تبریک گفتند از جمله خاله بنفشه(دوست دبیرستان مامان) ولی اونقدر نبود که بشینه و ما آدم برفی درست کنیم. ولی شما برا این روزای سرد مجهزیه می گی نه نگاه کن . . .   برفک   برفک عزیزم این اولین بافتنی مامان برای شما بود، وقتی هنوز توی دلم تک...
11 دی 1391

عشقولانه

سلام گلکم مامانی الان دیگه فرشته ها باید به ما حسودیشون بشه تو الان خیلی خیلی بیشتر به ما می خندی تا اونا عزیزکم موقع شیر خوردن وقتی نگاهمون به هم می افته شما می خندی در حالی که دهنت پره لبات از هم باز می شن انگار کنترل خنده ات رو نداری یا هنوز بلد نیستی قیافه بگیری و زبون کوچولوت هنوز داره تکون تکون می خوره البته ما رو هم مجبور به خنده می کنی، لحظه های شیر خوردن تو لحظه های عشقولانه ای هست حتی وقتی که با غرغر شیر می خوری خیلی هم با نمکه بعضی وقتا هم بازی بازی می چرخی، حرف می زنی، به دیگران گوش می کنی و دوباره می چرخی که شیر بخوری . . . مدام فکر می کنم چه طور این لحظه ها رو ثبت کنم چون خیلی شیرینن می دونم زمان اینا رو از من می گیره ولی ب...
9 دی 1391

مسابقه....

مسابقه بین بابا و مامان آغاز شد.... شما  هم از همین الان میتونید توی این مسابقه شرکت کنید... من  بیشتر شبیه کدومشونم.... عکسای بالایی باباییه و عکسای پایینی مامانی.. خواهشن نظر بدین.... خیلی مهمه...   ...
1 دی 1391

3 ماهگی

سلام عزیزکم امروز 3 ماه از تولد بابرکت شما گذشت ، سال پیش تقریبا همین روزا خدا وعده اومدن شما رو به ما داد . یعنی شروع 9 ماه انتظار، انتظار شیرین من و بابایی برا دیدن روی گل فرزندمون انتظار مادر و پدربرزگات برا دیدن نوه دلبندشون و . . .  الان که می نویسم تمام اون روزا مثل یه فیلم جلوی چشمام رد مشه بی بی چک خریدنا،. . . روزی که بابایی جواب ازمایش منو اورد خونه چقدر خوشحال شدیم، خنده ها و خوشحالی مادر جون و مامانی، برق خوشحالی چشمای خاله مرضیه و تبریکای با کمی خجالت دیگران همه اینا به من می گفت مسافر عزیزی تو راه دارم به عزیزی شما کوچولوی من حرف زدن از اون روزا خیلی شیرینه اون اوایل هرچی من می خوردم رو شما دوست نداشتی و من مجبور می ...
29 آذر 1391

این روزا . . .

سلام دخترکم الان شما داره 12 هفته تون تموم می شه کوچولوی من این روزا بعضی وقتا دو دستت رو باهم می کنی دهنت و چنان صدار ملچ ملوچی راه می اندازی که ادم هوس می کنه دستتخوره رو بخوره ببینه چه مزه ای هست . . . راستی صداها و اواهای خاصی از خودت در میاری انگار دایره لغاتت غنی تر شده راستی تا حالا دو بار بلند خندیدی خیلی جالب بود و هیجان انگیز دوست دارم. راستی بابایی لباس قهوه ای که تو عکس بچگیهاش تنش بوده رو پیدا کرده و از تو با اون عکس گرفته و مدعی هست تو شبیه اونی باشه دلشو نشکونیم بابای خیلی مهربونیه . ...
25 آذر 1391

مسافرت

آ ب زنید راه را هین که نگار می‌رسد                                        مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد                                                       ...
10 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد