حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

نور چشمی

هیات

سلام کوچولوی من شما رو بعضی وقتا این جوری می بردیم هیات و مراسم عزاداری آقا امام حسین البته چون هوا سرد بود و ما توی خیابان می نشستیم شما رو توی پتو می پیچیدم خدا رو شکر سرما نخوردید عزیزکم شما خیلی مستمع خوب و با ادبی بودی حین مراسم و روزه یا می خوابیدی یا خیلی اروم اطراف رو نگاه می کردی دیدن جاهای جدید رو خیلی دوست داری.   سر بند یا زهرا رو اقاجونم برام اورده     راستی مامان با پارچه مشکی که مادر جون داده هم برات لباس سیاه درست کرده بود بعدا عکسش رو برات می زارم ...
10 آذر 1391

چِقَه خَشُکی

سلام جِگَرُکِ من چِقَه تو خَشُکی، نِشکِت شَم قَناری باکِت نباشه من هَمَش بیخُکِتَم تا وقتی گُنده شی و وَخیزی دَسُکِت رو می گیرم و وایمِستونَمِت نَمِلَم اُو تو دِلِت تَکون بُخوره تو چوری آ بی بی هستی و جُغُوتُوک آق بابایی خاله دورت بِگرده نازت شَم خیلی خو دوسِت مِدارَم . وقتی مُوخوام بُخُسبونَمِت عَین کُلوخُک چَش دار نِگاه مُکنی ناز اون چَشات شَم حِلمُک من.                                         (چهار شنبه 1 آذر) اینم ...
9 آذر 1391

پستونک

عزیزکم شما امروز بله همین امروز در سن 58 روزگی پستونک خوردی یعنی من امروز چند ساعتی مال خودم بودم . .. ولی الان شما 2 ماه و 10 روزته و من از دست پستونک یا به قول بابایی مامانک عصبانی هستم، حس می کنم هووی منه. دوسش ندارم . الان شما موقعی که خوابت میاد سینه نمی گیری، ولی پستونک می گیری!!!!!!!!!!!! و اروم می شی ، منم اول پستونک می دم بعد که اروم شدی از دهنت در میارم و سینه بهت می دم. گاهی وقتا راحت قبول می کنی، ولی بعضی وقتا دوباره جیغ می کشی گاهی اوقاتم از گریه سیاه می شی منم دلم می شکنه، فکر می کنم تو منو دوست نداری یا داری تلافی می کنی یه روزم که پستونکت تو خیابون گم شد، منو رسوای عالم کردی تا بریم خونه واقعا به معنای تمام کلمه مستاصل ...
8 آذر 1391

واکسن

اخی مامانی اوخ شدی؟؟؟؟!!!! از دست بابایی تو همه نوشته هام رو پاک کرد، اونم دوبار، مجبور شدم سه بار این مطلب رو بنویسم.البته یه بارش رو خودش نوشت. از دست بابایی تو من سر به کدوم بیابون بذارم.... بگذریم... کوچولو چهارشنبه یکم به روز قبل از میلاد بابایی، ما شما رو بردیم خانه بهداشت، ما در حالی وارد اتاق خانم دکتر شدیم که شما در کشاکش شام با پادشاه فهتم به سر می بردید که با قطره تلخ فاج اطفال به دنیا فراخوانده شدید، ولی تلخی از یادت نرفته بود و سر و صورت کوچولوت رو به اشکال مختلفی به هم می پیچیدی که به فرمان خانم دکتر شما رو روی پاهام نشوندم با دستم زانوی راستت رو محکم گرفتم . نامرد با بی اعتنایی تمام سرنگ واکسن رو توی رون کوچولوی تو فرو ب...
3 آذر 1391

2 ماهگی

سلام عزیرم لعنت به یزید،  شما امروز 2 ماه از عمر انشاءالله پربرکتت رو پشت سر گذاشتید. جیگرکم کمی بزرگتر شدی ولی هرچی هم بزرگ و بزرگ تر بشی باز تو دل من و بابایی جا می شی، خونه اصلی تو اونجاست.   عزیزکم   حلما فشن (عزیزکم این عکسا مال عید غدیره) ...
30 آبان 1391

محرم

حلما خانم عزیزکم امسال اولین محرم شماست. محرم ما برا امام حسین سیاه می پوشیم تا ارادتمون رو به ایشون و خاندانشون نشون بدیم مامان برا شما لباس مشکی درست کرده تا شما هم . . . بله جیگرکم. انشاء الله تو آینده به انتخاب خودت برا امامت سیاه بپوشی و به امام زمان شهادتشون رو تسلیت بگی.   جیگر منی حلما ...
28 آبان 1391

خوابت نمی یاد

سلام نی نی خوابت میاد چشمات از خواب داره پاره می شه بخواب جیگرکم. دلم کمی برات می سوزه انگار دنیا اومدی که بخوابی! شیر بخوره بخوابه، ببر حموم خسته می شه می خوابه، باهاش بازی کنید خسته می شه می خوابه، تکونش بدید بخوابه، و . . . البته خودت بی تقصیر نیستی چون بیداری مدام بهونه می گیری انگار زود حوصله ات سر می ره ولی عزیزکم همه چیز باید برا شما تازگی داشته باشه هوا هم سرده نمی شه بردت بیرون نی نی = آدم خل و چل کن کوچولو از وقتی شما پا تو گذاشتی تو زندگی ما من و بابایی و همه اطرافیان -بلانسبت شون ،دور از جونشون-خل و چل شدن، همه ادایی در میارن تا شما بخندید یا عکس العملی در بیارین ولی امان از ناز شما که با تریلی 18 چرخ هم نمی شه کشید.. . ....
24 آبان 1391

سفر

سلام عزیزکم جمعه با چند تا از فامیلا رفتیم اصفهان برا کاری صبح ساعت 5:30 از خونه حرکت کردیم شما تازه شیر خورده بودید و خوابیدید تمام راه تا اصفهان خواب بودی فقط برای شیر خوردن و اعتراض به سرعت کم و ایست ماشین بیدار می شدی همین که بابایی برای عوارضی یا کاری وامیستاد شما جیغ می زدی و گریه می کردی و بعد اروم می شدی برگشتن هم همین طور . . . فقط موقع ناهار تو رستوران شما بیدار شدید و اجازه ندادید من و بابایی غذا بخوریم (البته شما همیشه وقتی ما غذای گرم داریم بیدار می شید، انگار بوی غذا رو حس می کنی و نمی گذاره بخوابی) ولی من از بیدار شدنتون خوشحال شدم چون شکمت فعالیتش رو انجام داد و ما هم شما رو تمیز کردیم و با این حساب تو مهمونی کاری نداشتم. ب...
22 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد